سرنا

شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد من مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم...

سرنا

شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد من مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم...

می آیم پیش تو...

با غم های آماس شده...

با بغض های فروخورده...

با درد دل های انبار شده...

می آیم...با روزها دلتنگی...


گوش می دهی...به کودکانه هایم...

می فهمی دل پری دارم...

می پرسی:شکلات هایم را نیاوردی؟ اگر بود با چایی خیلی خوب میشد...

اشک هایم راه را گم می کنند...

و من قدم می زنم با چشم هایت در تونل خوشبختی...

با وجود تمام حرف و حدیث های این روزها...

هنوز هم چای خوردن کنار تو زیباست...

به قول جودی:دخترهای شاد زیادی هستن...و من خوشحال ترینشون هستم...

دوستت دارم پدر...


پ ن:امروز همچون روزهای گذشته در کنار گرفتاری های درس و کلاس و کاراموزی...سری زدم به وبلاگ دوستی قدیمی...

گویا وبلاگ شما حذف شده بزرگوار

امیدوارم هر جا که هستید سلامت و شاد باشید...و قلم شما ماندگار

امیدوارم بازهم سعادت خواندن نوشتارهای شما را داشته باشم...همیشه رفتن انسان های بزرگوار از وبلاگ غم انگیز است...

میهمانی تازه...

اسفند ماه یک هزاروسیصدو نود...

آغاز کردم جهان نوشتن را با سرنای خوبم...به میزبانی پرشین

اندیشه هایم را  می نوشتم...و خاکروبه هایشان را می تکاندم

سرنای خوبم شش ساله شد...

اما انگار پرشین از میزبانی خسته بود

هرازگاهی بیمار می شد...

البته  از حق نگذریم...در بهبودی اش دوست خوبی بود...


اکنون که جهان زندگیم روبه سوی تحولی عمیق است...و قلبم میزبانی یگانه ای را پذیرفته...

من نیز در جهان درون و برون میهمان قلبی می شوم ...


واینجا...در مجاز...میهمان قلب بلاگ اسکای